هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید -
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
روزگاری
یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته
بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را
داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد
یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از
شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان
بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه
ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر
سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه
سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود،
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت
و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین
پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو
سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !سپس
پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.تصور کنید
اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید
؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد
:1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.2ـ هر دو سنگریزه را در
بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه
را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.لحظه ای به
این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که
اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل
کرد.به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می
کردید ؟!و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :دست خود را به
داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون
اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا
کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه
دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که
داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده
است... .
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن
سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که
گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده
است.نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ
همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.2ـ شاید که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.3ـ زندگی
شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه
باشد.
مرد
بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات
مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما
پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما
ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس
گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به
شغل ندارد.
مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده
دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در
منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به
زودی یک گاری خرید. اندکی بعد یک کامیون کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت.
او
دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک
نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را
خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل
ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا
هستید. تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟ مرد گفت احتمالا
آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم
داستان کوتاه و با حال حتما حتماااااا بخوانید
چند قورباغه از
جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند گودال چقدر عميق است
به دو قورباغه گفتند ديگر چاره اي نيست. شما به زودي خواهيد مرد. دو
قورباغه اين حرفها رو ناديده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال
بيرون بپرند. اما قورباغههاي ديگر، دائما به آنها ميگفتند كه دست از
تلاش بردارند، چون نميتوانند از گودال برون بيايند و بزودي خواهند مرد.
بالاخره يكي از قورباغهها، تسليم گفتههاي ديگران شد و دست از تلاش
برداشت. او بيدرنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه ديگر همچنان
با حداكثر تلاشش براي بيرون آمدن از گودال تلاش ميكرد. ديگر قورباغهها
فرياد ميزدند دست از تلاش بردار! اما او با توان بيشتري تلاش ميكرد و
بالاخره از گودال بيرون آمد. وقتي از گودال بيرون آمد، بقيه قورباغهها از
او پرسيدند:" مگر تو حرفهاي ما رو نشنيدي ؟" معلوم شد كه قورباغه ناشنواست.
در واقع او در تمام مدت فكر ميكرده كه ديگران او را تشويق ميكنند.
ادامه مطلب یادت نره
نظرات شما عزیزان: