داستان های اس ام اسی هم رسید
ازشون لذت ببرید.
داستان اس ام اسی :: حاکم و پیرمرد
روزی حاکم پیرمردی را دید که با لباسی نازک در سرمای زمستان نگهبانی میداد متاثر شد و لباس خود را به پیرمرد داد پیرمرد قبول نکرد ولی حاکم به او قول داد که لباس گرمی برای او خواهد آورد حاکم آن پیرمرد را فراموش کرد تا یک روز خبر اوردند یکی از نگهبانها از سرما مرده است و نامه ای خطاب به حاکم نوشته من سالها با همین پوشش نگهبانی دادم و سرما مرا از پای درنیاورد ولی وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
داستان اس ام اسی :: بیست سال بعد
تَرکِش حرکت کرد . مرد مُرد.
برای مشاهده ی همه داستانها به ادامه مطالب مراجعه کنین
نظرات شما عزیزان: