فرصتی بود در آرامش یک شب رویایی به چشمان زیبای تو نگاه کنم .
ارامشی که همیشه گفته ای برای در کنار من بودن یافته ای در نگاهت موج می زد.
هیچ وقت دلم نیامده از تو بپرسم در این طوفان پر التهاب مردی خسته که لحظه های دوری از
بدیها را کنار تو جشن می گیرد کجا آرامشی را تقسیم می کردند که تو این غنیمت را گرفته ای .
فرصتی بود برای یک لحظه هم شده خیالم را از افکار مزاحم دنیا پاک کنم تا پذیرای آرزو
هایی باشد که در نگاه ارام تودست در دست هم می ساختیم.
آرزوی روزهای بدون بدی که در تقویم این شهر غریب هم نبود .
آرزوی کارهای بزرگ که بندهای روزمرگی دست و پای ما را بست تا به آن نرسیم.
آرزوی لبخندهایی که تصویر های وحشتناک فقر و جنگ بر لبانمان خشکانید .
آرزوی سلامها و دوستی هایی که حسادت و خشم آدم ها در بخشش آن کوتاهی کرد.
چقدر پر توقع شده ام امشب.......
تو اینجایی . درست روبروی من . در ارامش اجباری شب که هدیه ی خداست برای
اضطراب های روزانه .
تو هستی با چشمانی زیبا و آرام و ....... سکوتی که فرصت مرور دیروز زیبا را به من
می دهد.
تو اینجایی پس چه فرق می کند ارزوهایم نا رس به خاک افتادند.....
چه فرق می کند کدام زخم امروز آدمک ها بر دلم زخمی عمیق تر نهاده است .
چه فرقی می کند پشت سرم چه شد .....که تو روبروی منی.
بگذار در دروغ دنیا حقیقت دوستت دارم را بی صدا در نگاهت فریاد بکشم.
نظرات شما عزیزان: