وقتی اولین بار شکست،
گمان میکرد ،
از سر کودکی اش بود ...
خودش را سرزنش کرد
و تصمیم گرفت از آن به بعد،
دیگر کودک نباشد!
روزِ بعد،
وقتی بزرگ شد،
بازهم شکست...
این بار مثلِ بچه ها گریه نکرد!
این بار مثل بزرگتر ها،
بغض کرد و درد کشید.
با خودش عهد کرد،
که فـراموش کند...
تا خوب شـود !
ساعتی پس از فراموشی،
شکست!
بازهم شکست!
و بازهم شکست...
اما
نه فریاد می کشید،
نه درد ...
نه گریه می کرد،
نه بغض ...
توان گلایه هم نداشت ...
مهم ها دیگر برایش،
آنقدرها هم مهم نبودند ...
او
به تلافی آن همه شکستن،
تمام عهد هایش را شکست !
دست کشید از بودن ها
و فقط،
رفت
نظرات شما عزیزان: