افسانـــ ـه

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | سه شنبه 19 دی 1391 |

بی نگاهِ عشــ ـق مجنـ ـون نيز ليلايـ ـي نداشت
بـ ـي مقـ ـدس مريمـ ـي دنيا مسيحايي نداشت

بــ ـي تو اي شـ ـوق غزل‌آلوده‌يِ شبهـ ـ ـاي مـن
لحظه‌اي حتـ ـ ي دلم با مـ ـن هم‌آوايـ ـي نداشت

آنقدر خوبـ ـي كه در چشمان تو گـ ـ م مي‌شـ ـوم
كاش چشمـ ـان تو هم اينقـ ـدر زيبايـ ـي نداشت!

اين منـ ـم پنهانتريـ ـن افسانـ ـه‌يِ شبهـ ـاي تـ ـ ـو
آنكـ ــه در مهتـ ـاب باران شوقِ پيدايـ ـ ـي نداشت

در گريـ ــز از خلوت شبهـ ـ ـايِ بـ ـ ـي‌پايان خـــ ـود
بــي تو اما خوابِ چشمـ ـم هيچ لالايــ ـي نداشت

خواستـ ـم تا حــ ـرف خود را با غــ ـزل معنـا كنـــ ـم
زيــ ـر بارانِ نگــ ـاهت شعــ ـر معنايـــ ـي نـ ـداشت

پشت دريـ ـاهــ ـا اگر هــ ـم بود شهري هالـ
ـــه بود
قايقــ ـي مي‌ساختم آنجــ ـا كه دريايــ ـي نـ ـداشت

پشت پا مــ ـي‌زد ولـ ـي هرگـــ ـز نپرسيدم چــــــ ـرا
در پـــــ ـس ناكاميــ ــم تقديـــ ـر جاپايـــــ ـي نداشت

شعـــــ ـرهايم مي‌نوشتم دستهايــ ـم خستــ ــه بود
در شب باراني‌ات يك قطـ ـــ ـره خوانايــ ـي نداشت

ماه شب هم خويش مــ ـي‌آراست با تصويـ ـ رِ ابــ ـر
صورت مهتابــ ـي‌ات هرگــــ ـز خـ ـودآرايـ ـي نداشت

حرفهـــ ـاي رفتنت اينقــــ ـدر پنهانـــــــــ ـ ـ ـي نـ ــبود
يا اگــر هم بود ، حرفـ ـ ـي از نمي آيــ ـ ـ ـي نداشت

عشــ ـ ـق اگر ديــ ـروز روز از روز‌گــ ــارم محــ ـ ـو بود
در پـــ ـ ـ ـسِ امروز‌ها دیـــــ ـروز، فردايــ ـــي نداشت

بي تواما صـــ ـورت ايـ ـن عشـ ـق زيبايــ ـ ـي نداشت
چشمهايت بس كــ ــه زيبــ ـ ـا بود زيبايـ ـ ـ ـي نداشت

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | سه شنبه 19 دی 1391 |
 
1- در تنهایی به چه چیز فکر می کنن؟

دختر : یعنی میشه فوق تخصص پزشکی بگیرم و زحمتام به حدر نره

پسر : یعنی میشه پزشکی دانشگاه تهران قبول شم و اونجا یه دختر پولدار تور کنم و با پول باباش یه بنز آخرین سیستم بگیرمو با رفقا بزنیم بریم کنار دریا! (اینم از معرفتتون پول طرف و بگیرین و با رفقا برین عشق و حال)

2- تو خیابون تنها راه میره سرش هم پایینه…

دختر : مهم نیست تو چه رشته ای داره تحصیل می کنه اما تو فکره که در مورد همه رشته ها تقریبا عالم شه.

پسر : اگر رشته تحصیلیش تجربی باشه همش داره در مورد ریز به ریز اجزای بدن ملت فکر میکنه.
و اگه ریاضی باشه معادله ان (n) مجهولی رو ذهنی حل می کنه و زمان بندی


3- تو مغازه لباس فروشی…

دختر : دنبال زیباترین لباس میگرده که از خریدش راضی باشه قشنگ چرخشو میزنه و بعد خرید میکنه آخرشم از چیزی که خریده چندان راضی نیست چون دنبال بهتریناست و دیدش مثه پسرا کوته نیست که به کم قانع هستن.

پسر : لباسهای زشت رو سری انتخاب میکنه که سری برسه سر قرار نکنه دیر کنه و طرف بره انقد که یادش میره بقیه پولشو پس بگیره.

4- وقتی از یکی بدشون بیاد…

دختر : سعی میکنه طرفو نبینه یا بی محلش میکنه.

پسر : تمام تلاششو میکنه آبروی طرفو ببره و ضایعش کنه.

5- وقتی با دوستاش تو خیابون را ه میره (دوستاش هم جنسشن)…

دختر : می چسبن به هم تازه بعضیهاشون هم دست همو می گیرن با صدای آروم غیبت می کنن یا در مورد لوازم آرایش جدیدی که خریدن حرف می زنن یا در مورد درس و فعالیت های علمی بحث میکنن.

پسر : با ۲۰ سانت فاصله کنار هم حرکت میکنن و در مورد مسایل بی خود بحث می کنن.

6- اگه بعد از مدتی هم رو ببینن…

دختر : تا همدیگرو میبینن یه احوالپرسی گرمی میکنن بعدشم آمار بقیه رو از همدیگه میگیرن که از حال دوستای دیگشون با خبر شن(انقد که مهربونن)

پسر : مهم نیست چند وقته هم دیگرو ندیدن فقط با یه سلام و خوبی بعدشم میگن خداحافظ(انقد که بی احساسن)

7- وقتی می رن کتابخونه…

دختر : دنبال کتابای باحال میگرده که پر از هیجان باشه و جدیدترین کتابهای علمی که همیشه بروز باشه.

پسر : تو لیست کتابا کتابای مثلا علمی رو پیدا میکنن و بعد ریز به ریز مطالعش میکنن و اگه چیزیم ازشون بپرسی مثه بلبل جوابتو میدن
یا فقط رمان عشقی میخونن که مثلا مخ زدنشون بهتر شه

8- وقتی بحث درس و کنکور میاد وسط…

دختر : روزی ۵ ساعت درس میخونه و آخرش یه رشته ی خوب جای خوب قبول میشه و سعی میکنه درس رو به خدمت خودش در بیاره(ماشالاه هوش دخترا زیاده)

پسر : روزی ۲۹ ساعت مطالعه میکنه و آخرشم گند میزنه بعد میگه من میخوام برم سربازی مردو چه به درس و مشق میخوام در خدمت جامعه باشم.

9- وقتی می خوان ورزش کنن…

دختر : با یه لباس راحت میان پارک یکم تند راه میرن تا هوای پارک رو استشمام کنن بعدشم میرن باشگاه و با تمرین خودشونو ورزیده تر میکنن.

پسر : خودشو میکشه که تیپ بزنه بعدش میره تو پارکا ول میچرخه که شاید بتونه مخ یکی این دخترای که صبحا میان ورزش رو بزنه

10- وقتی تو خیابون یک ماشین آخرین سیستم و اسپورت می بینن…

دختر : میگه ایول عجب ماشینیه!مبارک صاحبش.

پسر : با حسرت نگاه میکنه بعد اگه رانندش دختر باشه خودشونو میندازن جلوی ماشین تا شاید فرجی شه
 
نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 17 دی 1391 |

کیف مدرسه را گوشه ای پرت کردو به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت...

چند سکه بیشتر نداشت...با این حال آن ها را برداشت وراهی شد...

وارد مغازه شد با ذوق گفت :

_ببخشید یه کمربند می خواستم . آخه فردا تولد بابامه.

_به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ،

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه...


نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 17 دی 1391 |

                            اگر کلمه حبیبی نبود عرب ها نمیتونستند شعر بگن!
                              اگر درخت نبود هندی ها نمیتونستند فیلم بسازن!
                          اگر خیانت نبود کلمبیایی ها نیمتونستند سریال بسازن!
                 اگر دروغ نبود دختر و پسر های ایرانی نمیتونستن با هم حرف بزنن!
                             
اگر بدلیجات نبود چینی ها نمیتونستند زنده بمونن!
                               اگر گوگل نبود دانشجوها نمیتونستند تحقیق کنند!
                              اگر فیس بوک نبود جوونا نمیتونستند فضولی کنند!
                      اگر فیلتر نبود آمار بازدید سایت های فیلتر اینقدر بالا نمی رفت!
                               اگر بانک نبود پیام های بازرگانی هم وجود نداشت !


       و اگر این سوژه ها نبودند من نمیتونستم این پست رو بنویسم!

                                 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 17 دی 1391 |

                               استاد سر کلاس گفت کسی خدا رو دیده؟ همه گفتند :  نه  !! 

                               استاد گفت کسی صدای خدا را شنیده ؟ همه گفتند : نـــــه  !! 

                                استاد گفت کسی خدا را لمس کرده؟ همه گفتند : نــــــــــه!!

                                          
                                                      استاد گفت:پس خدا وجود نداره!!!

                                                                         

                                                  یکی از دانشجویان بلند شد و گفت :

                                       کسی عقل استاد را دیده ؟ همه گفتند :  نـــــه  !!

                              کسی صدای عقل استاد را شنیده ؟ همه گفتند : نــــــــه !!!

                           کسی عقل استاد را لمس کرده ؟ همه گفتند :  نــــــــــــــــه !!!

 

                                               دانشجو گفت:پس استاد عقل نداره!!!                     

                                       

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 17 دی 1391 |

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 17 دی 1391 |

یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی را در نزدیکی یک دبیرستان پسرانه خرید.یکی دوهفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد.در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3تا پسر بچه در خیابان ران افتادند و درحالی که بلند بلند باهم حرف میزدند،هرچیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداخته بودند.این کارها هرروز تکرار میشد و آسایش پیرمرد مختل شده بود.این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند.روز بعد که مدرسه ها تعطیل شد دنبال بچه هارفت و آنهارا صداکرد و گفت:بچه ها!شما خیلی بامزه هیتسن و از اینکه می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم.منم که هم سن و سال شما بودم همین کار را می کردم.حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید.من روزی1000 تومان به شما میدهم که هرروز بیاید اینجا و همین کار را بکنید.بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه داند.تا آن که چندروز بعد پیرمرد به آن هاگفت:ببینید بچه ها!متاسفانه در محاسبه ی حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزانه بیشتر از 100 تومان بهتون بدم.از نظر شما که اشکالی نداره؟

بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند:100 تومان؟تو فکر می کنی ما حاضریم بخاطر 100 تومان این همه بطری نوشابه وچیزهای دیگر را شوت کنیم؟کور خوندی.ما دیگر نیستیم.

و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه ی جدیدش به زندگی ادامه داد.

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | شنبه 16 دی 1391 |

گارسون : چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟
 مشتری : لطفا یک چای !
گارسون : چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟ 
مشتری: سیلان لطفا
گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟
مشتری: با شیر لطفا
گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟
مشتری: شیر غلیظ شده لطفا
 گارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟
مشتری: لطفا شیر گاو.
 گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟
مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم بهتره
 گارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟
مشتری: با شکر
 گارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟
مشتری: با شکر نیشکر لطفا
 گارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟
مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید
گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟
مشتری: آب معدنی
 گارسون: طعم دار یا بدون طعم؟
مشتری:
ای بمیـــــــــــری الهــــــــی!!
 ترجیح میدم از تشنگی بمیرم فقط به شرط اینکه تو خفه شی و گورتو گم کنی

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 15 دی 1391 |

اگر چند سال پیش می شنیدیم که هوای تهران در وضعیت هشدار قرار دارد، حسابی می ترسیدیم و جا می خوردیم و شاید حتی از ترس خفه شدن (!) از خانه بیرون نمی آمدیم و ..
حالا مدت هاست که دیگر آلودگی هوای تهران، حتی در حد هشدارش هم کسی را متعجب نمی کند و این توصیه ها که «گروه های آسیب پذیر مانند بیماران قلبی، بیماران آسمی، سالمندان، بچه ها و ... از منزل خارج نشوند» یا «سعی کنید سفرهای درون شهری را به حداقل برسانید و بیشتر از وسایل نقلیه عمومی استفاده کنید» و ... آنقدر تکراری است که شاید دیگر رغبتی برای شنیدنش نباشد! البته شاید بهتر باشد چند روزی را در تقویم به عنوان روزهای آلودگی هوا ثبت و از پیش برایش برنامه ریزی کرد! به هر حال بحث آلودگی هوا تا زمانی که به صورت اساسی حل نشود، همچنان ادامه خواهد داشت؛ هر سال شادی زمستانی مان سیاه می شود و حتی یک تعطیلی ۳،۲ روزه هم نمی تواند از شدت سردرد و تهوع و تنگی نفس مان کم کند.

(...ادامه ی مطلب...)

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 14 دی 1391 |

בنبــال کســے مے گردم کـﮧ تــوے بهــار کـﮧ زنگ بزنــم بـבوטּ هیــچ בلــیلے بگم:

"مــیاے بریم زیر ایــن رگبــار وُ هــواے خوش قدم بزنیمـ ؟! "

בر جوابـــم فقط بگـﮧ :

" نیـــم ساعت בیگــــﮧ کــجا باشم ؟! "

توے تابستــوטּ کـﮧ زنگ بزنم بـבوטּ هیچ בلیلے وُ بگــم:

" میــاے بریم خیابون ولیعصر از ونک تا هرجــا شـב قدم بزنــیم ؟! "

בر جوابــم فقط بگـﮧ :

" ناهار اونجـــایــے کـﮧ من میــگم ... "

توے پاییــز کـﮧ زنگ بزنــم و بـבوטּ هیچ בلیلے بگم :

" میاے صــداے ناله ے برگهاے سعد آباد و בر بیاریم خش خش صدا بدَטּ ؟! "

בر جوابــم فقط بگـﮧ :

" בوربینتم بیـــار... "

توے زمستــون زنگ بزنم بـבوטּ هیــچ בلیلے بگم:

" چنارهاے ولیعصـــر منتظرטּ با یـﮧ عالمه برف !! "

بعــב با ترבید بگـــم :

" میــاے کـﮧ ؟! "

בر جوابـــم بـבون مکث بگـﮧ :

" یـﮧ جفت בستکــش میارم فقط ... یـﮧ لنگــه من ، یـﮧ لنگــه تو ...

سر اینكــه בستاے گره شده مون توے جیب كـے باشـﮧ بعـבا تصمیم میگیریـــم ..."

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 14 دی 1391 |

راهی برای رفتن...

نفسی برای بریدن...

کوله بارم بر دوش...

مسافر میشوم گاهی…

عشقی برای خواندن...

بغضی برای شکفتن...

خاطراتم در دست...

بازیچه میشوم گاهی…

نگاهی در راه...

اعتمادی پرپر...

پاهایم خسته...

هوایی میشوم گاهی…

فکرهای کوتاه...

صبری طولانی...

صدایی در باد...

زمستان میشوم گاهی…

روزهای رفته...

ماه های مانده...

تقویم ام بی تاب...

دلم تنگ میشود گاهی…

جای پایی سرد...

رد پایی گنگ...

در این سایه ی تنهایی...چه بی رنگ میشوم گاهی…

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 14 دی 1391 |

من هر روز و هر لحظه نگرانت می شوم که چه می کنی !؟
پنجره ی اتاقم را باز می کنم و فریاد می زنم:
تنهاییت برای من …
غصه هایت برای من …
همه بغضها و اشکهایت برای من ...
بخند برایم بخند...
آنقدر بلند...
تا من هم بشنوم صدای خنده هایت را…
صدای همیشه خوب بودنت را...
دلم برایت تنگ شده...
آهـــــــــــــای تو ...

 

"دوستت دارم"

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 14 دی 1391 |

هیچکس باور نمیکند

که من

به خاطر صدایی که

دوباره بشنوم

در کوچه های شبانه

تلف شدم... مردم...

تو صدای دل انگیز پیانویی بودی

که در یک شب مهتابی

در کلبه ای مجهول به گوش می رسید

هیچ کس باور نمیکند



که من

به خاطر….

 

 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 14 دی 1391 |

بـآ اِحـتـیـآطـ مَـرآ وَرَق بِـزَن ... تـَمـآمـ ِ عـآشِـقـآنـه هـآیـَمـ دَرد مـے کُـنَـد

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | سه شنبه 12 دی 1391 |

                       سلام به همه ی شما دوستای گلم

                       سال نوی میلادی رو به تک تکتون تبریک میگم مخصوصا

                                به ارمنی ها و مسیحی های عزیزی که چه

                 در ایران و چه در خارج از کشور الان دارن این مطلب رو می خونن.

                          امیدوارم امسال بابانوئل واستون به جای کادوی زیبا

                                                تقدیر زیبا هدیه بیاره ...

                                                 یک دنیا خوشبختی

                                                    یک عشق الهی

                                                   یک عمر سلامتی

                                               یک بغل آرزوهای رنگی

                                        یک کریسمس سرشار از شادی

                                    یک سال پراز موفقیت و اتفاقای خوب

                                                    و از همه مهمتر

                                           یه دل آسمونیه همیشه پاک

                                   تقدیر خوب رو الان نمی تونین حس کنین

                           اما در آینده می فهمین بهترین آرزو رو براتون داشتم.

                                                دوستون دارم...

                       مواظب خودتون باشین...به خدا میسپارمتون...

                                      

 

                                                           

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | سه شنبه 12 دی 1391 |

                                  

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | سه شنبه 12 دی 1391 |

ریشه ی لغوی کریسمس

واژه کریسمس (به انگلیسی: Christmas)‏، به معنای «مراسم عشای ربانی (مَس) در روز مسیح» در حدود سال ۱۰۵۰ میلادی به صورت واژه Christes maesse در انگلیسی قدیم به معنی «جشن مسیح»، وارد زبان انگلیسی گردید و محققان معتقدند، گونه کوتاه‌تر آن یعنی Xmas شاید در قرن سیزدهم برای نخستین بار به کار رفته باشد. واژه قدیمیتر «یول» (Yule) احتمالاً از واژه آلمانی jōl یا انگلوساکسونی geōl که به جشن انقلاب زمستانی اشاره دارد، مشتق شده‌است. واژه‌های متناظر در دیگر زبانها چون، نَویداد (Navidad) در اسپانیایی، ناتاله (Natale) در ایتالیایی و نوئل (Noël) در فرانسوی، همگی معنای «میلاد» را تداعی می‌کنند و واژه آلمانی «وایناختِن» (Weihnachten)، به معنی «شب تقدیس‌شده» می‌باشد.

بابانوئل

در سده چهارم میلادی، یکی از اسقف‌های آسیای صغیر (ترکیه امروز) به خاطر رفتار مهربانانه اش با کودکان شهرت یافت. این شخص که بعدها به سنت نیکولاس (نیکولاس قدیس) شهرت یافت، در نقاشی‌های قرون وسطا و عصر رنسانس به شکل مردی بلند بالا با چهره‌ای جدی و نجیبانه نشان داده شده‌است و تا حدود قرن شانزدهم، جشن مخصوص او در روز ششم دسامبر در سراسر اروپا برگزار می‌گردید، اما از آن پس، این جشن، تنها به پروتستان‌های هلند منحصر گردید. مهاجران هلندی که به آمریکای شمالی کوچ کردند، این رسم را با خود به آن کشور بردند و در آنجا بود که نام او به سانتا کلوز (به انگلیسی: SANTA CLAUS)‏ تغییر یافت.

آیین های کریسمس

برگزاری کریسمس در کشورهای مختلف مسیحی بنا به سنت و رسم و رسوم آنان، تفاوت‌هایی نیز با یکدیگر دارد. اما مشترکات این مراسم این است که: مسیحیان برای جشن گرفتن میلاد عیسی مسیح به کلیساها می‌روند، در منزل یک درخت کاج را تزیین و چراغانی می‌کنند و در خیابان‌ها و کوچه‌ها دسته‌دسته سرودهای پرستشی و شکرگزاری اجرا می‌نمایند.

درخت کریسمس

امروزه در تمام جهان درخت سرو نماد مهم کریسمس است. اما درخت سرو در آئینهای پاگان و فرهنگ قدیم ایران نیز بسیار مهم بوده و درخت جاودانگی تلقی می شده است هنوز در بسیاری از نقاط ایران به درخت سرو با نگاه تقدس نگاه می شود داستان درخت سرو کاشمر-سرو کشمر و بریده شدن آن بدستور خلیفه عباسی یکی از مطالب تاریخی در مورد تقدس درخت سرو است در خراسان و بطور مشخص در زیبد درخت سروی وجود دارد که در یکصد سال گذشته بارها بخاطر رفتار مردمان سنتی و نوگرایان بر سر تقدس درخت درگیری بوجود آمده است.در اکثر شهرهای قدیمی آسیای میانه هنوز هم بر درختان سرو روش و یا تکه پارچه ای گره می زنند به امید اینکه گره از مشکل آنها گشوده شود و به آرزوی خود برسند.

 

تاریخچه ی جشن کریسمس

در دوران ما قبل تاریخ، مردم سرزمین‌های مختلف، فرا رسیدن نیمه زمستان را – که شب‌ها به تدریج کوتاه می‌شد و طول روزها افزایش می‌یافت - با آتش افروزی و آیین‌های قربانی و مراسم سنتی جشن می‌گرفتند. رومیان، این روزها را جشن " ساتورنالیا "، می‌نامیدند و در ماه دسامبر، چند هفته را به شادمانی و قمار بازی می‌گذراندند. قبایل ژرمن شمال اروپا نیز نیمه زمستان را با عیش و نوش و مراسم مذهبی جشن می‌گرفتند. جامعه مسیحیت اولیه، میان تاریخ واقعی میلاد عیسی مسیح و مراسم مذهبی بزرگداشت این واقعه، فرق می‌نهاد. در دو قرن نخست پیدایش آیین مسیحیت، بازشناسی تاریخ زادروز شهدای مسیحی و به پیروی از آن، عیسی، با مخالفتهای بسیاری در بین پیروان این آیین روبرو شد. عده بسیاری از پدران کلیسا، نظرات نیشدار و کنایه‌آمیزی در خصوص برپایی جشن تولد افراد در ادیان پاگانیسم (آیینهای دگرکیشی یا چندخدایی) داشتند و در واقع از دید کلیسا، این روزِ جانسپاری قدیسان و شهدا بود که می‌بایست به عنوان روز واقعی به دنیا آمدن آنان، گرامی داشته شود. منشا دقیق انتخاب روز ۲۵ ماه دسامبر به عنوان میلاد عیسی مسیح در پرده‌ای از ابهام قرار دارد و تاریخدانان در مورد آنکه مسیحیان از چه زمانی شروع به برپاداشتن جشن میلاد مسیح نمودند، راسخ نیستند. گرچه اناجیل چهارگانه در عهد جدید، تولد عیسی را با جزئیات شرح می‌دهند، ولی هیچ تاریخی در آنها ذکر نشده‌است.روز ۲۵ دسامبر، برای نخستین بار در سال ۲۲۱ پس از میلاد، در نوشته‌های یای سکستوس ژولیوس آفریکانوس (اولین تاریخنگار مسیحی) به عنوان روز تولد مسیح، انعکاس یافته و بعدها به طور فراگیر در عالم مسیحیت پذیرفته شده‌است.

اما بیشتر محققان معتقدند که این روز در امپراتوری روم جایگزینی برای جشن «روز تولد خورشید شکست ناپذیر» (dies solis invicti nati) که در هنگامه انقلاب زمستانی به عنوان نماد نوزایی خورشید، به دور افکندن زمستان و ندای تولد دوباره بهار و تابستان برگزار می‌شد، رایج گردید و در واقع کریسمس، صورت «مسیحی شده» این جشن است. پیش از پذیرفتن آیین مسیحیت به عنوان دین رسمی روم در قرن چهارم میلادی، رومیان هر ساله در روز ۱۷ دسامبر در جشنی به نم ساتورنالیابه سیاره کیوان (ساتورن)، ایزد باستانی زراعت، احترام می‌نهادند. این جشن تا هفت روز ادامه میافت و انقلاب زمستانی را که طبق گاهشماری یولیانی باستان حدوداً در ۲۵ دسامبر واقع می‌شد، شامل می‌گردید. هنگام عید ساتورنالیا، رومی‌ها اقدام به برپاداشتن جشن و سرور، به تعویق انداختن کسب و کار و منازعات، هدیه دادن به همدیگر و آزادکردن موقتی برده‌ها می‌نمودند. همچنین آیین رازآمیز میترائیسم، بر پایه پرستش ایزد باستان ایران زمین،میترا، در سرزمینهای تحت فرمانروایی روم باستان اشاعه زیادی یافته بود و بسیاری از رومیان، رویداد بلندتر شدن روزها به دنبال انقلاب زمستانی را با شرکت کردن در مراسمی به منظور بزرگداشت زادروز میترا، در ۲۵ دسامبر جشن می‌گرفتند. این جشنها و سایر مناسک تا اول ژانویه ادامه میافت که رومیان این روز را نخستین روز ماه و سال جدید می‌دانستند.

کلیسای کاتولیک روم روز ۲۵ دسامبر را به عنوان زادروز مسیح برگزید تا به مراسم پاگانیسم در آن زمان معنا و مفهوم مسیحی بخشد. برای نمونه، کلیسا جشن زادروز میترا خدای نور و روشنایی را با جشن بزرگداشت زادروز عیسی که عهد جدید او را نور و روشنی جهان می‌نامد، جایگزین نمود. کلیسای کاتولیک با این امید که پیروان آیین میترا را به آیین مسیحیت وارد کند، به انها اجازه داد تا به عنوان بزرگداشت زادروز مسیح به برگزاری جشن و سرور خود در تاریخ معین شده پیشین ادامه دهند.

(منبع:ویکی پدیا)

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | سه شنبه 12 دی 1391 |

شعر "شب برفی کریسمس"

خانه ای کوچک و زیبا

در جنگلی بزرگ

با درختانی بلند

و پوشیده از برف

به غیر از آدم برفی

که لبخندی بر لب دارد

همه کنار آتش بخاری جمع اند

و چه شادمانه و خوشبخت

سال نو را با هم

و در کنار درخت کاج تزئین شده

جشن می گیرند

و بیرون

دانه های بلورین برف

آرام آرام پایین می آیند

در شب برفی کریسمس...

 

 

شعر "آدمک برفی"

طلسمم کرده ای آری شبیه آدمک برفی

پراز فریاد تکراری شبیه آدمک برفی

مراازنو تراشیدی ز جنس سرد برف و بعد

نمودی پرده برداری شبیه آدمک برفی

سرش ازمن تنش ازمن نگاه برفی اش از تو

میان چار دیواری شبیه آدمک برفی

وجودم برف باریدو زمستان حضورم را

نگفتی دوستم داری شبیه آدمک برفی

وطفلی کودک قلبم زکامی سخت میگیرد

تو از گرمای بیزاری شبیه آدمک برفی

دلم تنهاست مثل تو دلم اینجاست مثل تو

ودراین آخر کاری شبیه آدمک برفی  

 

 

شعر "سال نو میلادی و عید کریسمس مبارک"

میلاد مسیح و عید کریسمس

عید است و شادی

نه عید نوروز

جشن مسیحاست

نامش , کریسمس

آغوش مریم

نوری مبین است

بس می درخشد

آن روح ماهش

بلبل زشادی

با صد ترانه

بر شاخه شاخه

هی می زند پر

فصل زمستان

چه نوبهاری است

دشت و دمن شد

با غنچه زیبا

شبنم به گلها

ناز است و غلطان

رویایی گشته است

دنیای گلها

تن پوش روشن

هرجا صفا یی است

از سوز سردی

آنجا نمایان

صد لاله در باغ

بر سبزه حالی است

این لطف و رحمت

از آن الله است

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 10 دی 1391 |

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 10 دی 1391 |

اگه وقتی می خنده خوشگل تر میشه...

اگه لباسش خیلی بهش اومده...

اگه خطش محشره...

اگه صداش بی نظیره...

اگه ازبودن در کنارش لذت می برید...

اگه بتون آرامش میده حتی از پشت تلفن...

اگه خیلی راحت میتونه غافل گیرتون کنه...

اگه دوست دارین سربه سرش بذارین که بهتون بگه دیوونه...

اگه بهش میگین رفتم که نرو رفتنش رو بشنوین...

اگه مهربونه...اگه ماهه...اگه خوبه...

اگه دستای گرمشو دوست دارین...

اگه دوست دارین سر روشونه هاش بذارین...

اگه واقعا می خواینش...

اگه دوستش دارین...

پس بهش بگین...بخدا دیر میشه ها...


 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 10 دی 1391 |

بغض هایت را برای خودت نگهدار ، گاهی ” سبک ” نشوی ” سنگین ” تری . . .

....

 

” دل ”
اتفاقی ترین اشتباه دنیاست !
بسته میشود آنجا که نباید ؛ کنده میشود از جایی که نباید . . .

....

همه مرا به خنده های باصدا می شناسند ؛
این بالش بیچاره ، به گریه های بی صدا . . .

....

از اینجا احمق بودنت شروع میشود.وقتی موجود دیگری را بیشتر از خودت دوست داری . . .

....

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست ، بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبور میشی آخرش را با جدایی به سرانجام برسانی

....

 

من به هیچ دردی نمی خورم . . .
این درد ها هستند که چپ و راست به من می خورند . . .

....

یک تلنگر هم کافی بود برای اینکه بشکنم ،به هرحال ممنون از مشتت . . .

....

آهسته گفت : ” خدا نگهدارت ”
در را بست و رفت . . .
آدمها چه راحت ، مسئولیت خودشان را به گردن ” خدا ” می اندازند !

....

 

کاش همون طور که از شکستن تکه ای شیشه برمیگردی و نگاش می کنی. . .

وقتی دل منو شکستی برمی گشتی فقط نیم نگاهی می کردی. . .

....

نه به پدرم رفته ام !
نه به مادرم !
من چندیست . . .
بر باد رفته ام !

....

ساعتها به این می‌ اندیشم که چرا زنده ام هنوز ؟ مگر نگفته بودم که بی تو می‌ میرم ؟ خدا یادش رفته است مرا بکشد یا تو قرار است برگردی ؟

....

این عشق برای من هیچ نداشت ، اما گلهای بالشم را “باغبان ” خوبی بود اشک های هر شب من . . .

....

مدتیــــست دلم شکســــته از همان جای قبلـی … !
کاش میشد آخر اسمــت نقطه گذاشت تا دیگر شــــروع نشوی … !
کاش میشـــــــد فریاد بزنم : “ پایــــــان ”
دلم خیـــــــلی گرفته اســـت…
اینجا نمیتـــــوان به کسی نزدیـــــــک شـــــــد…
آدمهـــا از دور دوست داشتــــنی ترنــــد…

....

تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد

از عاشقی تباهی

از زندگی مصیبت

ازدوستی شکستو

از سادگی خیانت...

....

هرکس جای من بود می برید...اما من هنوز هم می دوز.م...چشم امید به راه...

....

وقتی دلم رو شکستی احساس کردم بیشتر دوست دارم...

چون حالا دلم چند تیکه داره که هرکدوم جداگونه تورو دوست داره

.... 

تو کیستی ؟ هان ؟
یادم آمد !
تو همانی که روزی با پاهایت آمدی و نماندی و رفتی !
و من . . .
من همانم که روزی با دلم آمدم و ماندم و ماندم . . .

....

 

اگر باشی عذاب میکشم ، اگه نباشی تمام درد های این دنیا را میکشم . وای که هم بودنت ، هم نبودنت مرا عذاب میدهد . وای بر من . من را چه می شود و چه شده است . باید کمی با خودم خلوت کنم . راستی خلوت من را کسی ندیده است .

....

برای شکستن من یه اخم کافیه ، نیازی به فریادت نیست ، واسه اشک ریختنم سکوت تو کافیه ،نیازی به قهر نیست ، برای مردنم حرف رفتنت کافیه ، نیازی به انجامش نیست . . .


 

 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 10 دی 1391 |

                                                   دلم بيسکوييت مادري مي خواهد
                                                                 با چاي شيرين
                                                          و تو که روبرويم بنشيني
                                                            با بوي نان سنگک تازه
                                                         و خورشيدي در سيني روز
                                                                  و تو که دوباره
                                                      دقيقه ها را به عقب برگرداني
                                                                        ماه را
                                                            بر پيشاني شب بگذاري
                                                   و چشم بگذاري بر حواس پرتي من
                                                              و من از تو بپرسم
                                                          آفتاب مهتاب چند رنگه ؟
                                                            و تو با لبهايي خندان
                                                       دوچرخه را روي جک بگذاري
                                                                      و بگويي
                                                          سرخ و سفيد هفت رنگه !

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | یک شنبه 10 دی 1391 |

ما حاشیه نشین هستیم.

مادرم می گوید:پدرت هم حاشیه نشین بود،

در حاشیه به دنیا آمد،در حاشیه جان کند،یعنی زندگی کرد و در حاشیه مرد.

من هم در حاشیه به دنیا آمده ام.

ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم.

برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.

خواهرم همیشه مریض است. همیشه گریه می کند،گاهی در حاشیه ی گریه کمی هم می خندد.

مادر می گوید:سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند.

او هرشب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.

ولی من می گویم این ستاره ی من نیست.

من در حاشیه به دنیا آمدم،

در حاشیه بازی کردم.

همراه با سگ ها و گربه ها و مگس ها در حاشه ی زباله ها گشتم تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.

من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.

در مدرسه گفتند جا نداریم

مادرم گریه کرد.مدیر مدرسه گفت:آقای ناظم اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویس تا ببینم!

من در حاشیه ی روز به مدرسه ی شبانه می روم

در حاشیه ی کلاس می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم،چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.

من در حاشیه شهر زندگی می کنم.

من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم.بر لبه ی آخر دنیا!

من در مدرسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم،پس چطور پایم به لبه ی زمین نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟

زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است.

حاشیه بر لب پرتگاه است،آدم هر لحظه ممکن است بلغزد و سقوط کند.

من حاشیه نشین هستم.

ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.

از معلم پرسیدم:حاشیه یعنی چه؟

گفت:حاشیه یعنی قسمت کناری هر چیزی،مثل کناره ی لباس یا کتاب،مثلا بعضی از کتاب ها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند.

من گفتم:مگر آدم ها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم

به مسجد می روم،در حاشیه ی مسجد نماز می خوانم،نزدیک کفش ها،در حاشیه ی جلسه ی قرآن می نشینم.من قرآن خواندن را یاد گرفته ام،قرآن کتاب خوبی است.

قرآن ما حاشیه ندارد.

هیچ کلمه ای را در حاشیه ی آن ننوشته اند،اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه ی آن باشند،آن کلمات حاشیه هم مثل کلمات دیگر عزیز و خوب اند.

من قرآن را دوست دارم.خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد.

(قیصر امین پور-بی بال پریدن)

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

نیمکتِ با هم بودنمان تنهاست؛
من، دل نشستن ندارم؛
تو، دلیل نشستن ...!


نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

                                                             گفتم:میری؟

                                                                گفت:آره

                                                            گفتم:منم بیام؟

                                      گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر

                                                         گفتم:برمی گردی؟

                                                              فقط خندید.....

                                                   اشک توی چشمام حلقه زد

                                                          سرمو پایین انداختم

                                                       دستشو زیر چونم گذاشت

                                                              سرمو بالا آورد

                                                               و گفت:میری؟

                                                                   گفتم:آره

                                                               گفت:منم بیام؟

                                       گفتم:جایی که من میرم جای1 نفره نه 2 نفر

                                                           گفت:برمی گردی؟

                                             گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره

                                                       من رفتم ...اونم رفت ...

           ولی اون مدتهاست که برگشته وبا اشک چشماش خاک مزارمو شستشو میده .

                            

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

دســــــــــــــــــت جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ هــــــــــــــــــــــــــــــــــورا

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

                                  بــ ــآشــَد ...

                                خوبــ ِ مـَـن ...!

                                    رفـتی ...؟

                               بـه سـلــآمــَت ...

                          مـُرآقـبــِ خودَتــ بـ ـآش ...

                                    امـ ـا ...

                                  فـَـقَط بگــو ...

                          چرا تنهایــَم گُذاشــتـي ؟ . .

       آخـَر اگر تو آدم نبــودی مـَن کـ ـه خیــلی حـَ ـوا بـ ـودَم !

 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

בخـتــَــر ڪـ*ﮧ بــآشے میـבونـــے اَوّلــــیـטּ عِشــق زنـבگیـتــ پـــِבرتـــ*ﮧ

בخـتــَــر ڪـ*ﮧ بــآشے میـבونـــے مُحکــَم تــَریـטּ پَنــآهگــاه בنیــآ آغــوشِـ گــَرمـِ پـــِבرتـــ*ﮧ

בخـتــَــر ڪـ*ﮧ بــآشے میـבونــے مــَرבانـــ*ﮧ تـَریـטּ בستـــــے ڪـ*ﮧ مـیتونے تـ ـو בستـِـت بگیـــریو בیگـ*ﮧ اَز هـــیچے نَتــَرسے בســــتاے گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِבرتـــ*ﮧ

בخـتــَــر ڪـ*ﮧ بــآشے میـבونــے هـَـــمـ*ﮧ ے בنیــا پـבرتــﮧ

בخـتــَــر ڪـ*ﮧ بــآشے میـבونــے هَر ڪُـجاے בنیـا هَمـ بـــآشے چــ*ﮧ بـاشـ*ﮧ چـــ*ﮧ نَبــاشـﮧ قَویتــریـטּ فِرشتــــ*ﮧ ے نِگهبـــاטּ پـــِבرتـــ*ﮧ

 

 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 8 دی 1391 |

                                          بــِـﮧ پیـراهــَـنــَت

                                     بــِـﮧ آفتـ ـاب بالاے سـَـرت

                                       بــِـﮧ آیینـِـﮧ ے اُتـاقــَـت

                                               کـِـﮧ هـَـر روز

                            یــِڪ دل ِ سےـ ـر تــَماشـایــَـت میکــُنـَد

                                                       ...

                                  مـَـלּ یــِـڪ نــَـفــَـرم بے انصـاف

                                         چــِطــُور یــِڪ تــَنـــِﮧ

                           بــِـﮧ یــِـڪ لـَـشــْـڪـَـر حِـساבت ڪـُـنــَم؟

                  

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 7 دی 1391 |

                              براي ان عاشق بي دل مي نويسم كه حرمت اشكهايم را ندانست

 

 
براي ان مينويسم كه معناي انتظار را ندانست،

 

 

چه روزها و شبهايي كه به يادش سپري كردم

 

 

براي ان مينويسم كه روزي دلش مهربان بود

 

 

مي نويسم تا بداند دل شكستن هنر نيست

 

 

نه دگر نگاهم را برايش هديه ميكنم ، نه دگر دم از فاصله ها ميزنم

 

 

و نه با شعرهايم دلتنگي ها را فرياد مي زنم


مي نويسم شايد نامهرباني هايش را باور كند

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 6 دی 1391 |

اين روزا عادت همه رفتنو دل شکستنـــــه
                                            درد تمام عاشقـــا پاي کســــي نشستنه
اين روزا مشق بچه هايه صفحه آشفتگيــه
                                            گرداي روي آينــــه فقط غـــــم زندگيـــــه
اين روزا درد عاشقا فقط غـــم نديدنـــــــــه
                                            مشکل بي ستاره ها يه کم ستاره چيدنـه
اين روزا کار گلدونا از شبنمـــــي تر شدنــه
                                            آرزوي شقايقــــــا يه کم کبوتــــــــر شدنه
اين روزا آسمونمون پر از شکسته باليــــــه
                                            جاي نگاه عاشقت باز توي خونــــــه خاليه
اين روزا کار آدمــــــا دلاي پاک رو بردنــــــه
                                            بعـــدش اونو گرفتنو به ديگـــــري سپردنه
اين روزا کار آدما تو انتظــــــــار گذاشتنــــه
                                            ساده ترين بهونشون از هم خبر نداشتنــه
اين روزا سهم عاشقا غصــه و بي وفائيـــه
                                            جرم تمومشـــــون فقط لذت آشنائيــــــــه
اين روزا چشماي همه غرق نياز و شبنمــه
                                            رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه
اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
                                            خلاصــه حرف همه پس زدن و نموندنـــــه

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 6 دی 1391 |

 

به چشماي خودت قسم
ديگه بهت نمي رسم
وصال تو خياليه
واي كه دلم چه حاليه
بازياي عروسكي
آخ كه چه حيف شد كودكي
يه كم برس باز به خودت
مي خوام بيام تولدت
اونوقتا اينجوري نبود
راهت به اين دوري نبود
حالا كه عاشقت شدم
نيستي ديگه مال خودم
پاييز چه فصل زرديه
عاشقيم چه درديه
گم شده باز بادبادكم
تو نمي ياي به كمكم ؟
مي خوام دستاتو بگيرم
تو بموني من بميرم
عاشقي ام نوبتيه
آخ كه چه بد عادتيه
من نگرانم واسه تو
قبله ي ديگران نشو
اشكم به اين زلاليه
دل تو از من خاليه
تو مه عشق تو گمم
هلاك يه تبسم
تو شدي مال ديگري
چه جور دلت اومد بري
قفلا كه بي كليد شدن
چشا به در سفيد شدن
چه امتحان خوبيه
دوريت عجب غروبيه
بارون شديده نازنين
از تو بعيده نازنين
خاطره رو جا نذاري
باز من و تنها نذاري
اونوقتا مهمونت بودم
دنيا رو مديونت بودم
اونقتا مجنونم بودي
كلي پريشونم بودي
قصه حالا عوض شده
صحبت يه تولده
قلبت رو دادي به كسي
يه كم واسم دلواپسي
مي ترسي كه من بشكنم
پشت سرت حرف بزنم
من مني كه بوسيدمت
تو اون غروب كه ديدمت
تو واسه من ناز مي كني
ناز مي كشم باز مي كني ؟
اين رسمشه نيلوفرم
من كه ازت نمي گذرم
ستارمون يادت مي ياد
دلواپسم خيلي زياد
فقط تماشا مي كني
بعد عشق و حاشا مي كني
مي گي گذشت گذشته ها
چه راحتن فشرته ها
سر به سرم كه نذاري
بگو يه كم دوسم داري ؟
نمي موني من مي مونم
ميري يه روزي مي دونم
اولا مهربونترن
اونايي كه همسفرن
اشك منم كه جاريه
نگه دار يادگاريه
مي سپرمت دست خدا
يه كم دوستم داشتي بيا

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 6 دی 1391 |

گفتم: «بمان!» و نماندي!

رفتي،

بالاي بام آرزوهاي من نشستي و پايين نيامدي!

گفتم:

نردبان ترانه تنها سه پله دارد:

سكوت و

صعودُ

سقوط!

تو صداي مرا نشنيدي

و من

هي بالا رفتم، هي افتادم!

هي بالا رفتم، هي افتادم...

تو مي دانستي كه من از تنهايي و تاريكي مي ترسم،

ولي فتيله فانون نگاهت را پايين كشيدي!

من بي چراغ دنبال دفترم گشتم،

بي چراغ قلمي پيدا كردم

و بي چراغ از تو نوشتم!

نوشتم، نوشتم...

حالا همسايه ها با صداي آواز هاي من گريه مي كنند!

دوستانم نام خود را در دفاترم پيدا مي كنند

و مي خندند!

عده اي سر بر كتابم مي گذارند و رؤيا مي بينند!

اما چه فايده؟

هيچكس از من نمي پرسد،

بعد از اين همه ترانه بي چراغ

چشمهايت به تاريكي عادت كرده اند؟

همه آمدند، خواندند، سر تكان دادند و رفتند!

حالا،

دوباره اين من و ُ

اين تاريكي و ُ

اين از پي كاغذ و قلم گشتن!

گفتم : « - بمان!» و نماندي!

اما به راستي،

ستاره نياز و نوازش!

اگر خورشيد خيال تو

اينجا و در كنار اين دل بي درمان نمي ماند،

اين ترانه ها

در تنگناي تنهايي ام زاده مي شدند؟?

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 6 دی 1391 |

به خودم چرا،

اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم!

مي دانم بر نمي گردي!

مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد!

مي دانم كه در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد!

مي دانم كه خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است!

اما هنوز كه زنده ام!

گيرم به زور ِ قرص و قطره و دارو،

ولي زنده ام هنوز!

پس چرا چراغ خوابهايم را خاموش كنم؟

چرا به خودم دروغ نگويم؟

من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي كنم!

بايد فاتحه كسي را كه رؤيا ندارد خواند!

اين كارگري،

كه ديوارهاي ساختمان نيمه كاره كوچه ما را بالا مي برد،

سالها پيش مرده است!

نگو كه اين همه مرده را نمي بيني!

مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند،

حرف مي زنند و نمي گويند،

مي خوابند و خواب نمي بينند!

مي خواهند مرا هم مرده بينند!

مرا كه زنده ام هنوز!

(گيرم به زور قرص و قطره و دارو!)

ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام!

تازه فهميده ام كه رؤيا،

نام كوچك ترانه است!

تازه فهميده ام،

كه چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود!

تازه فهميده ام كه سيد خندان هم،

بارها در خفا گريه كرده بود!

تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام!

تازه دوزاري ِ كج و كوله آرزوهايم را

به خورد تلفن ترانه داده ام!

پس كنار خيال تو خواهم ماند!

مگر فاصله من و خاك،

چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است،

بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم،

كه دل ِ تمام مردگان اين كرانه خنك شود!

ولي هر بار كه دستهاي تو،

(يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي كند؟)

ورق هاي كتاب مرا ورق بزنند،

زنده مي شود

و شانه ام را تكيه گاه گريه مي كنم!

اما، از ياد نبر! بيبي باران!

در اين روزهاي ناشاد دوري و درد،

هيچ شانه اي، تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود!

هيچ شانه اي!?

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 6 دی 1391 |

ز تمــــــــــــــ ـ ـام بودنـ ـ ـی هـــــــ ـ ـا تو یکـــــــــــــــ ـ ـی ازآن مـــــــــــــــــ ـ ـن بـ ـاش

                                            کـــــــــــ ـ ـه بــ ـه غیـــــــــــ ـ ـرباتو بـــــــــ ـ ـودن دلــــــــــــــ ـ ـم آرزو نـــــــــــ ـ ـدارد

              

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | پنج شنبه 30 آذر 1391 |

برای دل من همیشه "تو" خواهی ماند...

حتی اگر مخاطب تمامی نوشته هایم "او" شوند...

آخرین مطالب پست شده
√ افسانـــ ـه
√ نفرین
√ شکارچی
√ فقط محض خنده
√ لیست جدید ممنوع​ التصویر​ شده های ایران! (فقط بخند)
√ 14 روش کارامد برای خوشمزه کردن غذا!!!!
√ دکتر ناشی
√ عشق واقعی
√ سادگـــــــــــی...
√ چند نکته ی مهم
√ خدا وجود نداره!؟!!
√ پ ن پ های باحال تصویری
√ پیرمرد زبل!!!!!!!!!
√ چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت؟
√ به راستی راز دوستی در چیست ؟
√ داستانک زیبا و آموزنده شهسوار
√ داستانک زیبا و آموزنده از کوروش کبیر
√ من باور دارم …
√ به سلامتی همه پدرها
√ چکیده ای از کتاب این کارو نکن این کاروبکن