رویای ترانه

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 6 دی 1391 |

به خودم چرا،

اما به تو كه نمي توانم دروغ بگويم!

مي دانم بر نمي گردي!

مي دانم كه چشمم به راه خنده هاي تو خواهد خشكيد!

مي دانم كه در تابوت ِ همين ترانه ها خواهم خوابيد!

مي دانم كه خط پايان پرتگاه گريه ها مرگ است!

اما هنوز كه زنده ام!

گيرم به زور ِ قرص و قطره و دارو،

ولي زنده ام هنوز!

پس چرا چراغ خوابهايم را خاموش كنم؟

چرا به خودم دروغ نگويم؟

من بودن ِ بي رؤيا را باور نمي كنم!

بايد فاتحه كسي را كه رؤيا ندارد خواند!

اين كارگري،

كه ديوارهاي ساختمان نيمه كاره كوچه ما را بالا مي برد،

سالها پيش مرده است!

نگو كه اين همه مرده را نمي بيني!

مرده هايي كه راه مي روند و نمي رسند،

حرف مي زنند و نمي گويند،

مي خوابند و خواب نمي بينند!

مي خواهند مرا هم مرده بينند!

مرا كه زنده ام هنوز!

(گيرم به زور قرص و قطره و دارو!)

ولي من تازه به سايه سار سوسن و صنوبر رسيده ام!

تازه فهميده ام كه رؤيا،

نام كوچك ترانه است!

تازه فهميده ام،

كه چقدر انتظار آن زن سرخپوش زيبا بود!

تازه فهميده ام كه سيد خندان هم،

بارها در خفا گريه كرده بود!

تازه غربت صداي فروغ را حس كرده ام!

تازه دوزاري ِ كج و كوله آرزوهايم را

به خورد تلفن ترانه داده ام!

پس كنار خيال تو خواهم ماند!

مگر فاصله من و خاك،

چيزي بيش از چهار انگشت ِ گلايه است،

بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر مي ميرم،

كه دل ِ تمام مردگان اين كرانه خنك شود!

ولي هر بار كه دستهاي تو،

(يا دستهاي ديگري، چه فرقي مي كند؟)

ورق هاي كتاب مرا ورق بزنند،

زنده مي شود

و شانه ام را تكيه گاه گريه مي كنم!

اما، از ياد نبر! بيبي باران!

در اين روزهاي ناشاد دوري و درد،

هيچ شانه اي، تكيه گاه ِ رگبار گريه هاي من نبود!

هيچ شانه اي!?

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 29 آذر 1391 |

من
تصوراتم از تو
با " کــــــــاش " گره خورده
تـــو ،
توقعاتت از من
با " بایـــــــــد" ...


نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 29 آذر 1391 |

مـــــــــــــرد است دیگر…

گاهی تند میشود و گاهی عاشقانه میگوید...

مـــــــــــــرد است دیگر...

غرورش آسمان و دلش دریاست…

تو چه میدانی ازبغض گلو گیر کرده یک مـــــــــــــرد…؟

تو چه میدانی که چشمانت دنیای او شده…؟

تو چه میدانی از هق هق شبانه او که فقط خودش خبر دارد و بالشش…؟

مـــــــــــــرد را فقط مـــــــــــــرد میفهمد و مـــــــــــــرد...

 

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | چهار شنبه 29 آذر 1391 |

دیشب از دلتنگیت بغضی گلویم را شکست

                                           گریـــه ای شد بر فراز آرزو هایم نشست

من نگاهت را کشیدم روی تاریـــــخ غـــــزل

                                           تا بماند یادی از روزی که بر قلبم نشست

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | شنبه 25 آذر 1391 |

http://www.kocholo.org/img/images/f4b0xhsibjdy86tqztir.jpg

 
قرار نبوده تا نم باران زد، دست پاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر‌ بگیریم مبادا مثل کلوخ آب شویم. قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی. ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آواز‌های مصنوعی، دغدغه های مصنوعی...
هر چه فكر می‌کنم می‌بینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم، این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟

 

قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم، بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند و عاقبت هم یک روز در همان هیات چوپانی به پیامبری مبعوث شود. یک کاوه لازم است که آهنگری کند که درفش داشته باشد که به حرمت عدل از جا برخیزد و حرکت کند.

 

قرار نبوده این ‌همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا، قرار نبوده این تعداد میز و صندلی‌ِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد، بی شک این همه کامپیوتر...و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده...
تا به حال بیل زده‌اید؟ باغچه هرس کرده‌اید؟ آلبالو و انار چیده‌اید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفته‌اید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست. این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،‌ برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده‌اند.

 

قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به ‌جایشان صبح خوانی کنند. آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن‌ ما تا قرص خواب‌ لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.

 

من فکر می‌کنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه‌زنده بودن مان. قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.

 

قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی‌ سال بگذرد از عمر‌مان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم. قرار نبوده کرِم ضد آفتاب بسازیم تا بر علیه خورشید عالم تاب و گرما و محبتش، زره بگیریم و جنگ کنیم. قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.

 
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم...

 
چیز زیادی از زندگی نمی‌دانم، اما همین قدر می‌دانم که این ‌همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته‌ و سردرگم کرده...

آنقدر که فقط می‌دانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمی‌آوریم چرا

نویسنده: محسن | موضوع: <-CategoryName-> | جمعه 17 آذر 1398 |

 کلیک کنید و آمار خودتونو ببرین بالا...آمارگیر وبلاگتونو منفجر کنین

 کلیک کنید و آمار خودتونو ببرین بالا...آمارگیر وبلاگتونو منفجر کنین

آخرین مطالب پست شده
√ افسانـــ ـه
√ نفرین
√ شکارچی
√ فقط محض خنده
√ لیست جدید ممنوع​ التصویر​ شده های ایران! (فقط بخند)
√ 14 روش کارامد برای خوشمزه کردن غذا!!!!
√ دکتر ناشی
√ عشق واقعی
√ سادگـــــــــــی...
√ چند نکته ی مهم
√ خدا وجود نداره!؟!!
√ پ ن پ های باحال تصویری
√ پیرمرد زبل!!!!!!!!!
√ چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت؟
√ به راستی راز دوستی در چیست ؟
√ داستانک زیبا و آموزنده شهسوار
√ داستانک زیبا و آموزنده از کوروش کبیر
√ من باور دارم …
√ به سلامتی همه پدرها
√ چکیده ای از کتاب این کارو نکن این کاروبکن