روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.
با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز از پا در می آورد ...
و دور می اندازد دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟
او می گوید : از خرس سریع تر نخواهم دوید ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو میرسد و تو را می خورد و من می توانم فرار کنم!
کیف مدرسه را گوشه ای پرت کردو به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت...
چند سکه بیشتر نداشت...با این حال آن ها را برداشت وراهی شد...
وارد مغازه شد با ذوق گفت :
_ببخشید یه کمربند می خواستم . آخه فردا تولد بابامه.
_به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ،
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه...
راهی برای رفتن...
نفسی برای بریدن...
کوله بارم بر دوش...
مسافر میشوم گاهی…
عشقی برای خواندن...
بغضی برای شکفتن...
خاطراتم در دست...
بازیچه میشوم گاهی…
نگاهی در راه...
اعتمادی پرپر...
پاهایم خسته...
هوایی میشوم گاهی…
فکرهای کوتاه...
صبری طولانی...
صدایی در باد...
زمستان میشوم گاهی…
روزهای رفته...
ماه های مانده...
تقویم ام بی تاب...
دلم تنگ میشود گاهی…
جای پایی سرد...
رد پایی گنگ...
در این سایه ی تنهایی...چه بی رنگ میشوم گاهی…
بــ ــآشــَد ...
خوبــ ِ مـَـن ...!
رفـتی ...؟
بـه سـلــآمــَت ...
مـُرآقـبــِ خودَتــ بـ ـآش ...
امـ ـا ...
فـَـقَط بگــو ...
چرا تنهایــَم گُذاشــتـي ؟ . .
آخـَر اگر تو آدم نبــودی مـَن کـ ـه خیــلی حـَ ـوا بـ ـودَم !
سلام همه بچه های گل...هرکدومتون مطلب قشنگی چیزی داشتین یا واسم ایمیل کنین یا تو نظرات بزارین تا با اسم خودتون تو وبلاگ بزارم...خوشحال میشم همکاری کنین...یا علی